سلام من ابراهیم طهماسبی 15 ساله از بلداجی هستم امید وارم ازمطالب وبلاگ استفاده کافی را ببرید
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
دوستان
وبلاگ و
آدرس
htb.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
من اهل دیـــآرے هستم ڪـﮧ
دختر و پسر بــــآ دو جملـﮧ ' عربے ' بـﮧ همـ "محرمـ" میشونــد،
اَمـــآ بـــآ یڪ دنیــــآ عشق نـﮧ(!)
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.✿⊰ دُختَـرﮮ از تبـــار خـ ـ ـ ـاڪـ و سڪـوتــ.. ✿⊰
تنهـــــا ندیــــده ای؟
به من نخنـــد...
من هم روزگاری عزیـــــز دل کســـی بـــودم . . . !

نقابمـ کو؟؟!
اینجا همه بر چهره دارند...
مےخواهمـ همرنگـ جماعتـ شومـ...
اینجا صداقتـ تاوانـ دارد...
اینجا بوے یکرنگے نمیدهد
عذاب وجدان نگیر من حلالت کردم
برو و دستاشو بگیر من حلالت کردم
تو خیانت کردی من حلالت کردم
بهش عادت کردی من حلالت کردم
من حلالت کردم من حلالت کردم
دستات تو دسته اونه
خدا می دونه دارم می شم دیونه
از دست این زمونه دلم خونه
قلبم شکسته خدا چرا عشقم شد از من جدا
دارم می میرم من بی صدا
بهانه مى خواهى ؟
بگذار من بهانه را دستت دهم
برو و هركس پرسید بگو
لجوج بود
همیشه سرسختانه عاشق بود...
بگو فریاد مى كرد
همه جا فریاد مى كرد فقط مرا مى خواهد
بگو دروغ مى گفت
مى گفت هرگز ناراحتم نكردى
بگو درگیر بود
همیشه درگیر افسون نگاهم بود
بگو او نخواست
نخواست كسى جز من در دلش خانه كند
...
..
.

















و بــ ـغــ ـضـ ـی کـ ــه هـ ـنــوز گــیـ ـر کـ ــرده !
نــ ـمـیــدانـ ـی چـ ــه دردی دارد
وقـ ـتــ ـی حـ ـالـ ــم در واژه هـ ــا هـ ــم ؛
نـ ـمـ ـی گـ ـنــجـ ـد!

کَسایی کِهـ خُوشبَختی عِشقِشـونـ واسَشونـ مُهِمِهـ
نَهـ بِدَستـ آوردَنـِــشـ

















لطفا نظرتون را بدید ممنون میشم
کارگر خسته و درمانده بود، در راه به صندوق صدقه ای رسید، سکه از جلیقه کهنه اش درآورد تا صدقه دهد
ناگهان...!
نگاهش به جمله ای روی صندوق صدقه افتاد!!!
منصرف شد و به راه خود ادامه داد...
.
.
.
(صدقه عمر را زیاد میکند)
رسم عشق
دختر جوانی قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیاتدش رفت و درمیان صحبتهایش از رد چشم خود نالید.. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود آبله آن را از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. بیست سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم" َ
لطفا نظرتون را بدید ممنون میشم
<-PollItems->
<-PollName->
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 16758
تعداد مطالب : 155
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1